تاب می خورد!

ساخت وبلاگ
کافه‌ای، بزرگ بود. با شیشه‌های بلند رو به خیابان و سقف بلند. دیوارهایی به رنگ سبز مغز پسته‌ای و صندلی‌های راحت.‌راستی ببخشید،کافه نبود. رستورانی بود که فست فود می‌فروخت‌. فضای رنگی و پرنورش، با کنده‌ه تاب می خورد!...
ما را در سایت تاب می خورد! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dfmrasouli1 بازدید : 159 تاريخ : چهارشنبه 4 ارديبهشت 1398 ساعت: 11:24

  زمانهایی هست که آدمیزاد بدجور دلتنگ می­شود. دلتنگ چه؟ دلتنگ آدمها. دوستان، پدر و مادر،خواهر و برادر، مردها یا زنهایی که دوست داشته است و خیلی آدمهای دیگر. به ویژه این آخری که گفتم. آدمیزاد است دیگر تاب می خورد!...
ما را در سایت تاب می خورد! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dfmrasouli1 بازدید : 175 تاريخ : چهارشنبه 4 ارديبهشت 1398 ساعت: 11:24

پشت میز کوچک آشپزخانه ­شان نشسته بود و آخرین لقمه نیمرویش را می­ خورد که چشمش به پنجرۀ روبرویش افتاد. باران در حال نم نم باریدن بود. لبخند زد. گفت: -می­دونی، روزی که فهمیدم داری میای هم همینجوری ب تاب می خورد!...
ما را در سایت تاب می خورد! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dfmrasouli1 بازدید : 177 تاريخ : چهارشنبه 4 ارديبهشت 1398 ساعت: 11:24

امروز هم از آن روزها بود. از همانها که مارمولک در وجودم خزیده  بود. اسمش را گذاشته­ام مارمولک چون حسی ریز است اما وقتی در وجود آدمی می­ خزد، پدرش را درمی آورد.  از آن حسهای بدی که در وجود آن پخش می تاب می خورد!...
ما را در سایت تاب می خورد! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dfmrasouli1 بازدید : 150 تاريخ : چهارشنبه 4 ارديبهشت 1398 ساعت: 11:24